رمان عاشقانه های من

قبل از دانشگاه پسر

دوشنبه, ۱۶ ارديبهشت ۱۳۹۸، ۱۰:۵۴ ق.ظ
 
 
این منم، سالها بعد از خاطرات نوشته شده در این رمان، چهره ام خشن تر ، چین و چروکهای صورتم عمیق تر، و شادی درونم ضعیفتر، دیگه بهم القا شده که کمتر باید بخندم کمتر بجه بازی کنم چون زندگی بچه بازی نیست.
البته تقریبا ۵۰ درصد هم چاق تر شدم 😄
 
 
این هم دختر خوشکل منه ، که خیلی خیلی دوسش دارم، خدا نگه دار این ناقلا رو
 
 
قبل از ورود به دانشگاه :
 

سال 1384

 سال آخر دبیرستان بودم و پسری بودم که بیشتر اوقاتم و تفریح میکردم و با دوستانم به شیطنت میپرداختم
یه روز از روزای تابستون بود که بخاطر ریختن چند تا آهنگ زنگ روی موبایل n620 سامسونگ شوهر عمه ام (از اون گوشیهای قدیمی که نور صفحه آبی رنگش و زنگهای پلی فونیکش تو اون زمان دل همه رو میبرد)  رفتم سراغ یه موبایل فروشی.
من:سلام میشه واسه من چند تا آهنگ زنگ ایرانی بریزه رو موبایلم
موبایل فروش: یه نگاه به موبایل میکنه و میگه نه نمیشه روی این گوشیها چیزی ریخت
من:جدی میگین
موبایل فروش: بله
از من اصرار و از اون انکار
من: میشه اجازه بدین خودم امتحان کنم
موبایل فروش: یعنی تو میگی میشه؟
من: فکر میکنم بشه 
خلاصه با کلی من و من کردن سیستمش رو به من سپرد، شاید خجالت کشید که روی من رو زمین بزاره. تو اون لحظه یهو ترسی دلم رو گرفت نکنه از پسش برنیام، خیلی بد میشه اگه نتونم، چی فکر میکنه؟!!! دیگه زمان پشیمانی نبود باید خودم رو محک میزدم. اولین باری بود که میخواستم این کار را انجام بدهم اصلا تجربه این کار را نداشتم البته اطلاعت کامپیوتری ام بد نبود ولی اینکه تخصصی بتونم روی موبایل کار کنم برام استرس زا بود. بالاخره دلم رو به دریا زدم و رفتم و نشستم پشت سیستم. نمیدونم شاید ۱۰ دقیقه ای زمان برد که کارم تموم شد موبایل فروش متعجب نگام میکرد و من داشتم آب میشدم، فکر میکردم کار زشتی کردم و خیلی پر رویی کردم که رفتم پشت گیشه مغازه ولی به هر سختی بود از مالک فروشگاه تشکری ساده کردم البته این نهایت تشکر من بود چون من بسیار کم رو و کم صحبت بودم اصلا میتونم بگم من پسری بودم که متفاوت بودم از هم سن و سالهای حودم و جز کم رویی من همه چیزم از سن و سالم بیشتر بود یه چیز دیگه که منو متفاوت میکرد  کودک درونم بود آخه هنوز که هنوزه خیلی فعال و سرزنده و صد البته شیطون.
خلاصه اومدم این سمت پیشخون پیش همه مشتریان مغازه و خواستم که هزینه رو پرداخت کنم
من: خیلی لطف کردین ، چقدر تقدیم کنم؟
موبایل فروش: چیزی نمیشه
من: خواهش میکنم شما خیلی لطف دارین بگین چقدر تقدیم کنم؟
باز هم از من اصرار و از اون انکار. بالاخره ازش تشکر کردم و خداحافظی کردم و رفتم به سمت در مغازه که یهو 
موبایل فروش : میتونم ازت بخوام خودتو معرفی کنی؟
من: من ؟!!!!!!
موبایل فروش بله شما، تو فامیلت چیه؟
من : تعجب
موبایل فروش: میتونی بیای پیش من و با من کار کنی؟
من : من؟!!!!!!
آره تو
ولی من محصلم
سال چندمی؟
پیش دانشگاهی میخونم و امسال کنکور دارم
موبایلرفروش: ولی اگه بیای نصف درامد مال خودت
من: وسوسه
بابات چکاره ست؟
من با شرم و رودروایسی : شهردار
تو پسر شهرداری؟ پسر آقای ... (پدرم شخصی با شخصیت و مودبه و تو شهر کوچک ما کاملا سرشناسه و یک جذبه مخصوص داره که در عین مهربانی آدم با جذبه ای هستش. بارها و بارها از این و اون در مورد این خاصیتش  می شنوم حتی گاهی هم سن وسالهای بابام هم بهم میگفتن وقتی بابات میاد ما نمیتونیم جلوی اون حرف بزنیم  یه جورایی ناخواسته احترام زیادی براش قائل هستیم. 
پدرم شیک پوش و مرتب هستش و امکان نداره شما اونو بدون لباس اتو کشیده جایی ببینی که البته من هیچوقت نتونستم تا این حد مرتب باشم.)
اگه تو راضی هستی من سعی میکنم پدرت را راضی کنم و اجازه ات رو بگیرم.
من : ولیییی
ولی نداره دیگه برو خونه و بابات صحبت کن بگو آقای ناصری بهم پیشنهاد شراکت داده، خودم هم صبح میرم پیشش و باهاش حرف میزنم و اجاره کار کردنت رو ازش میگیرم.
من که هم شوکه بودم و هم ذوق زده بابت احتمال شاغل شدن و درامد داشتن قبل ازددانشگاه، با این حس قشنگ خداحافظی کردم و رفتم به سمت خونه .
خلاصه بگم ، از دو روز بعد با موافقت پدرم شروع به کار کردم شغلی که اونقدر توی اون پیشرفت داشتم که تو دو ماه اول سهمه درامدی که نصیب من میشد بیشتر از حقوق پدرم شد.
 
 
چند ماه مونده به کنکور بود و من همینطور که تحصیل می‌کردم به کارم هم مشغول بودم . این روزا دیگه مدرسه ما کلاسهای آمادگی کنکور و مشاوره هم میذاشت و در کنارش کلاسهای کنکوری هم با همکاری اداره آموزش و پرورش شهرستان برگزار میشد که اساتیدش پروازی بودن و از تهران برای تدریس به شهر ما میومدن و بخاطر هزینه بالای این کلاسها برای اداره آموزش و پروش، کلاسها بصورت گروهای چندین نفره برگزار میشد...
 
 
کلاسهای کنکور:
به اصرار خانواده و سفارش دوستانم قبول کردم که در کلاسهای کنکور نام نویسی کنم. تو چند درسی که ضعیفتر بودم ثبت‌نام کردم و هزینه رو پرداخت کردم و قرار شد از اول هفته آینده کلاسها شروع بشن.
 
بعد از ظهر یکی از روزهای هفته تلفنم زنگ خورد دوستم منصف بود اسمش منصفه و خونه شون نزدیک به خونه ما و یه جورابی رفیق فابریک بودیم، 
 
سلام
-سلام چطوری خوبی ؟
قربونت مرسی تو چطوری چه خبر؟!
- زنگ زدم بهت بگم آماده شی بریم سر کلاس فیزیک
کدوم کلاس؟!!!!
-کلاس کنکورهای اداره دیگه
الان؟!!!!!
- آره دیگه ، اومدم معطل نشم دم در که هوا بس ناجوانمردانه گرم است
زدیم زیر خنده آخه اون زمان این تیکه کلام ما شده بود بخاطر تابستون 
خلاصه آماده شدم که بریم سر کلاس
 
 
این بار محل برگزاری کلاسها، یه خونه اجاره ای بود که چندین اتاق بزرگ داشت و تو هر اتاقش یه کلاس در حال برگزاری بود. وارد ساختمان شدیم و رفتیم سراغ منشی که داشت با تلفن صحبت می‌کرد. خودمون رو معرفی کردیم و اون اتاق اول رو بهمون نشون داد ‌اشاره کرد که زود بریم که کلاس شروع شده سریع رفتیم به سمت اتاق ولی 
جلوی در اتاق که رسیدیم هر دومون اصرار داشتیم که  اون یکی در بزنه و وارد کلاس بشه . یه چند ثانیه ای رو کل کل کردیم که صدای آهسته منشی ما رو به خودمون آورد: هییییسسسس چه خبرتونه برین تو کلاس دیگه ، خندمون گرفت و در زدیم و استاد اجازه ورود داد. به محض ورود شوکه شدم، آخه کلاس بصورت مختلط برگزار می‌شد گویا این برای کم کردن هزینه ها بوده خلاصه با خجالت رفتیم و یه صندلی برا خودمون انتخاب کردیم و نشستیم و استاد به تدریسش ادامه داد . حدودا ۱ ساعت تدریس کرد و بعد بهمون استراحت داد. به محض شروع تایم استراحت سر و صدا شرع شد و این بار خیلی شلوغ تر، آخه دخترها هم تو کلاس بودن و سر و صداشون کلاس رو پر کرده بود، منم داشتم با دوستانم حرف میزدیم که یهو چندان چندتا از دوستام به پشتم اشاره کردن یه خانم از پشتم صدا زد: برگشتم ، یه خانم بهم گفت با شمام میشه اسمتو بگی؟!  گفتم من؟ آره شما . سریع گفتم فرساد که یهو خجالت زده شدم و برای اینکه بیشتر اذیت نشم سریع شرو به صحبت با دوستم شدم که دوباره خانمه گفت فرساد چی؟ فامیلت رو میگم فامیلیت چیه؟ تازه متوجه شدم که اون داشت اسامی حاضرین رو می نوشته و یه جورایی نقش مبصر و منظم کننده کلاس رو به عهده گرفته. تو همین حال و هوا بودیم که استاد وارد شد و کلاس رسمی شد.
 
روزها میگذشت و من و منصف منظم کلاسها رو ادامه میدادیم و بنده هر روز با سوالات و اوامر مبصر روبرو میشدم، با اینکه خیلی از بچه های کلاس منظم تر یودم ولی اون به من گیر میداد و جالب این بود که همیشه وقتی میرسیدم فقط صندلی کنار اون خالی بود ، توی کلاس صندلی خالی بود ولی هر جا که میرفتم بشینم یکی میگفت این جای فلان دوستمه و همیشه مجبور میشدم کنار اون بشینم و همین باعث حسادت بقیه پسرا میشد چون اون یکی از خوشکلترین و خوش اندام ترین دخترای کلاس بود و عده زیادی از پسرا یا مستقیما به دنبال راهی برای ارتباط باهاش بودن و یا غیر مستقیم حواسشون به اون بود. گاهی اوقات هن کارای عجیب میکرد مثلا آدامس موزی میخرید و بین همه بچه های کلاس تقسیم میکرد ولی معمولا بجای یه دونه آدامس ، یه بسته کامل آدامس به من میداد و ...  
 
روزهای پایانی سال بود و همه برای تعطیلات نوروز آماده میشدیم و منم خوشحال بودم که مثل هر سال ۱۵ روز رو میرم خونه پدربزرگم که سر آخرین جلسه کلاس اعلام کردن باید توی ایام تعطیلات سال نو بیاین سر کلاسها و هرکس غیبت داشته باشه دیگه ادامه نده چون فرصت نداریم و کلی عقبیم، همه اعتراض کردن ولی راه بجایی نبرد و حکم صادر شده بود.
نوروز فرا رسید طبق رسم همه ساله رفتیم خونه پدربززگ و سالدتحویل رو اونجا بودیم و من فردای اون روز با یه اتوبوس تنهای تنهای زدم به جاده برای شرکت تو کلاسهای تقویتی، صبح خیلی خیلی زود رسیدم به شهرمون و زنگ زدم به پسر عمویم و اون منو رسوند خونمون. آماده شدم و رفتم آموزشگاه ولی خبری از کلاس و استاد و دانش آموز نبود، اونجا بود که فهمیدم چه رودستی خوردم.
 
 
بالاخره تعطیلات نوروز تموم شد و کلاسها دوباره برگزار شدن ولی این بار تعداد ساعات اون افزایش داشت چرا که از برنامه عقب بودیم، تقریبا هر روز سر کلاسها حاضر میشدیم بیشترین آمار مربوط به کلاس ریاضی بود که بچه ها تو اون درس مشکل داشتن و من و منصف هم توی اون کلاس شرکت کرده بودیم ولی نمیدونم چی شد که یکی یکی تعداد دانش آموزای درس ریاضی کم شد و کم شد تا جایی که از آقایون فقط من موندم بعد از این اتفاق بود که فهمیدم دخترها چه موجودات شیطونی هستند.‌.
 
 
 
بالاخره روز کنکور فرا رسید با اینکه مطالعه زیادی نداشتم شاید کمتر از یک ماه ولی همیشه به خودم و اینکه خدا هوام رو داره مطمئن بودم با همین حس که البته کمی با یه حس غریبی آمیخته با استرس همراه بود رفتم و یه دوش آب سرد گرفتم یادمه مادرم چند بار اومد و منو صدا زد فرساد زود باش درها رو میبندن ، بالاره اومدم بیرون و لباس پوشیدم و رفتم جلوی آیینه و شروع کردم به سشوار کردن موهام و بعدش لباسهای اتو زده خودم رو با هم ست کردم و رفتم به سمت سالن برگزاری آزمون وقتی که رسیدم کمی استرس گرفتم و یه مکث کردم ، تا الان هرچیزی که شنیده بودم از کنکور فقط دشواری های کنکور بود بعد از یک مکث کوتاه نفس عمیقی کشیدم و به سمت سالن دویدم تا یه وقت دیر نرسم و بعد از اینکه ناظر کارت شناسایی ام را چک کرد وارد سالن شدم. سالن پر بود از کسانی که نمیشناختم اونا رو و بعضی ها رو فقط به چهره میشناختم و سر صدای بچه ها سالن رو پر کرده بود. شاید بتونم بگم توی اون سالن هیچ همکلاسی رو ندیدم و احساس تنهایی کردم . ناگهان مراقب های سالن با صدای رسا از دانش آموزان خواستن که 
 
 
 
 
بالاخره روز ثبتنام دانشگاه رسید پنجشنبه بود که بعد از طلوع خورشید با خانواده رفتیم به سمت شهری که تا اون روز اصلا نرفته بودم و بعد از گذشت چند ساعت به اون شهر رسیدیم همه چیز با اون چیزی که تو ذهنم از اون شهر داشتم متفاوت بود، تصور میکردم با شهری مدرن تر از چیزی که میدیدم روبرو خواهم شد ولی بدک هم نبود مستقیما به سمت دانشگاه ادامه مسیر دادیم و بعد از حدود ۱۵ کیلومتر به محوطه دانشگاه رسیدیم آنجا هم شوکه شدم اونجا هم با تصویر سازی ذهن من مغایرت داشت محیط دانشگاه بسیار بزرگ بود ولی ساختمانهای اندکی با فواصل زیاد توی اون محیط ساخته شده بود و فضای سبز محدودی داشت چند درخت بید مجنون به همراه کمی چمن و گل که علیرغم طراوت ک زیبایی که داشتند در اون فضای بزرگ خیلی به چشم نمی آمدند، دانشگاه از ۴ بخش ساخته شده بود بخش اول و اصلی دانشگاه معروف بود به دانشکده ادبیات که اولین محل توقف سرویسهای دانشگاه اونجا بود و محیط اداری دانشگاه هم در طبقات فوقانی دانشکده ادبیات بود ، بخش دوم معروف بود به دانشکده فنی ، مهندسی و کشاورزی که با فاصله از دانشکده ادبیات ساخته شده بود و ساختمانش کاملا جدید ساخته شده بود، بخش سوم دانشکده هنر بود که هنوز در حال ساخت و تکمیل رود و نهایتا بخش آخر که سوله های ورزشی و سالن امتحانات دانشگاه بود و همه این مکانها با فاصله بسیاری از هم ساخته شده بودند و برای جالجایی بین انها باید از اتوبوسهای دانشگاه استفاده مبکردیم. حلاصه به محل اداری دانشکده ادبیات رفتبم و نام نویسی با جابجایی بین دانشکده ادبیات و کشاورزی شروع شد وپس از چند ساعت بالاخره ثبت نام کردم و به سمت شهر حرکت کردیم توی راه به هزار چیز فکر میکدم به این که آخرش چی میشه، به اینکه اصلا کلاسها به چه شکل برگزار میشه، یعنی چی جور آدمایی همکلاطیهای من خوااند شد و...  به شهر که رسیدیم رفتیم واسه صرف نهار و چند دست کباب کوبیده سفارش دادیم و شرفتیم به خانه دانشجویی که همکلاسی دوران دبیرستانم در اون شهر کرایه کرده بود و تا استراحتی کنیم و برای برگشتن به شهر خودمان آماده شویم بعد از ظهر که شد پدرم آماده حرکت شد ولی همخوانه ای های من هیچ گدام نیومده بودن، آخه قرار بود هرجور شده تا ظهر خودشون رو برسونن که من تنها نمونم پدرم ازم خواست که با اونا به شهر خودموک برم و بعدا با همخونه ای های جدیدم دوباره برگردم ولی من بر ابن باور بودم که قطعا از تاریخ اعلام شده کلاسها برگزار خواهند شد و باید بمونم که از شنبه تو کلاسها شرکت کنم و غیبت نکنم برای همین گفتم که خانواده ام حرکت کنند تا شب را در مسیر نباشند و اطمینان داشتم که بالاخره همخانه هایم نهایتادتا شب خواهند رسید، با اصرا من خانواده ام خداحافظی کردند و رفتند.
هنوز دقایقی از رفتنشان نگذشته بود که احساس تنهایی عجیبی کردم راستش تا اون روز تنهایی در شهری غ یب رو تجربه نکرده بودم من پسری بودم که مورد توجه آقوام و آشنایان بودم و از محبوبیت بسیار بالایی برخوردار بودم و تقریبا میتونستم بگم همیسه بودند کسانی که مشتاقانه دور و برم بودند ولی این تنهایی  بی مقدمه برام یه جور عجیبی بود از همون دقایق اولیه فکر میکردم کسی کنارمه و ازم در مقابل همه بدی ها و تهدیدات حمایت میکنه ، حس عجیبی بود خصوصا برای منی که از تنهایی خوشم نمیومد و همیشه دور و برم پر بود از آدم‌هایی که دوستشون داشتم هر روز طبق برنامه ای که دانشگاه بهم داده بود هر روز به محل برگزاری کلاسها میرفتم ولی جز خودم  و چند تا تازه وارد اندک کس دیگه ای رو توی دانشگاه پیدا نمیکردم و این روند یک هفته بطور انجامید و من در این روزها و شبها کاملا تنهای تنها بودم و گهگاه خودم را با یک تلویزیون رنگی قدیمی ۱۴ اینچ که به زحمت چند شبکه ای را آنهم به صورت برفکی میگرفت سرگرم میکردم ولی یک اتفاق عجیب در حال رخ دادن بود و اون ارتباط عجیبی بود که من در خودم با پروردگار یکتا در حال ایجاد شدن بود، من پسری بودم که نماز نمیخواندم، روزه نمیگرفتم و شاید هر گناهی ممکن بود از من سر بزند ولی همیشه احساسم این بود که خداوند هوای منو خواهد داشت . پسر خیلی 
  • داستان نویس

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی