رمان عاشقانه های من

قبل از دانشگاه دختر خانم

دوشنبه, ۱۶ ارديبهشت ۱۳۹۸، ۱۱:۱۹ ق.ظ

چیزی که قرار است ب

نویسم ممکن است عاشقانه نباشد شاید مانند داستان زندگی معمولی آدمهایی باشد که روزی ه

زاران نفر مانند آنها را دیده ایم ،از کنار آنها گذر کرده ایم وحتی پیش خودمان فکر نکردیم که زندگی هر کدام از ما ممکن است

 

 

 رمانی باشد که هیچ وقت خوانده نشود .من رمان زندگی خودم را مینویسم چون به این باور رسیده ام که داستان یک زندگی را دختری با چشمان سیاه وپسری با عشق افسانه ای زیبا نمیکن.

 

دبلکه زیبایی داستان به آن است که خوانده شود ،فهمیده شود وحتی لمس شود باید فهمید که زندگ

ی همیشه در حال تکرار است وهنر زندگی به تکراری نشدن آن است.داستان زندگی مامیتواند زیبا باشد زمانی که قهرمان داستان باشی ویقین دادم که هر کدام ازما انسانها میتوانیم قهرمان زندگی خود باشیم ...نمیدونم از کجا باید شروع کنم ولی یه حسی منو وادار میکنه که بنویسم......

با صدای ساعت زنگدارم چشمامو باز کردم .چشمام به زور باز میشدن انگار که خواب دلش نمیخواست از چشمای من بیرون بره ولی هر جوری که بود چشمامو باز کردم

که نور خورشید بی رحمانه دوباره چشمامو بست..علی رغم میل شدیدم به خواب با چشمای نیمه باز از زیر پتو خودمو بیرون کشیدمدواز تختم بلند شدم خودمو به حیاط رسوندم تا یه کم هوا به سرم بخوره وخواب از سرم بپره...حیاط که نه.،،برای من بیشتر شبیه به ی باغ بود حیاط خونه ما خیلی بزرگ نیست ولی یه باغچه خوشکل پراز گلهای رنگارنگ بای درخت توت سفید بزرگ که سایه اون تمام حیاط رو پر کرده بود وشده بود خونه ای برای تمام گنجشک های محلمون ..صبح ها خیلی وقتا بیشتر از اینکهز صدای زنگ هشدار ساعتم از خواب بیدارم کنه صدای جیک جیک گنجشکها بیدارم میکرد که توی دلم کلی بهشون فحش وبدو بیراه میدادم...خونه ما خونه خیلی بزرگی نیست سه تا اتاق خواب ،یه حال وپذیرایی وی آشپز خونه بزرگ که تمام اوقات روز مادرم رو پر میکنه..یکی از اتاق ها بین منو خواهرم مشترک بود اتاق خوابی با دیوار های آبی که خودم وخواهرم اونو نقاشی کرده بودیم وتعداد زیادی عروسک که از سقف آویز شده بودن..وارد اتاق که میشدیم اولین چیزی که توجه همه رو به خودش جلب میکرو پنجره بررگی بود که کل حیاط رو میشدا ز توی اون قاب قشنگ دید ،پنجره ای که هرروز با کنار زدن پرده آبی رنگش میتونستم کل آسمون خونمون رو از توی اتاقم ببینم.زیر پنجره ی تخت چوبی مال من بودو ی تخت چوبی دیگه اون ور اتاق که مال خواهرم بود .همیشه بین من وخواهرم به خاطر اینکه کدوممون تختمون کنار پنجره باشه دعوا میشد ولی بیچاره خواهرم همیشه کوتاه میومد وتسلیم حرفای من میشد شایدم هوای خواهر کوچکترشو داشت..میز کوچک کامپوتر سمت چپ اتاقم بود که بیشتر جنبه دکور اتاقم رو داشت چون هیچ وقت استعداد استفاده از کامپوتر رو نداشتم وتنها کار مفیدی که میتونستم باهاش انجام بدم  این بود که روشن کنم وروی آهنگ ها کلیک کنم وآهنگ های مورد علاقم رو گوش بدم .سمت راست اتاقم میز آرایش وآینه تمام قدی گذاشته بودم .هرروز صبح که از خواب بیدار میشدم اندام لاغر ونحیفم رو توی آینه میدیدم وکلی به خودم غر میزدم که  دختر چرا ی ذره گوشت به تنت نمیاد.آخه بهم مبگفتن زیادی لاغری .....دختری لاغر اندام با صورتی گندمگون چشمانی درشت وسیاه صورتی ظریف که وقتی موهام رو باز میکردم کل صورتم تو قاب موهای بلند و فر خوردم گم میشد..سال آخر دبیرستان بودم دوره پیش دانشگاهی رو پشت سر گذاشته بودموحالا در روزهای نیمه گرم خردادماه در لابه لای کتاب ها وجزوه های کنکور خودم رو غرق کرده بودم.و آماده میشدم برای یک آزمون بزرگ در زندگیم .که میتونست سرنوشت آیندم رو رقم بزنه.درسم بد نبود عالی هم نبودم.البته این سالهای آخر تمرکرم روبیشتر کرده بودم ووقت بیستری رو برای درس خوندن گذاشته بودم کمتر از خونه بیرون میرفتم وبیشتر  توی اتاقم خودم رو حبس کرده بودم تاروز کنکور حسابی بخونم........

 

بالاخره روز کنکور فرا رسیدومن بایک دنیا امید وآرزو راهی شدم حرف از تلاش چند ماهم بود با اینکه استرس تمام وجودم رو گرفته بود ولی نمیدونم چرا ته دلم امیدوار بودم که حتما قبول میشم .استرسم از درس نخوندنم نبود ازاینکه شاید راه دوری قبول بشم  واون وقت بابام اجازه نده ومخالفت کنه ..آخه بابام همیشه تاکید میکرد که دختر نباید توی دانشگاه شهر دور درس بخونه.بابام آدم سختگیری بود وقوانین خاصه خودش رو داشت که بعضی وقتا باعث میشد که ازش بترسم وروی حرفش حرفی نزنم.بااینکه از قلب مهربونش خبر داشتم و میدونستم هر چیزی که میگه صلاح ومصلحت خودمه،واینکه چقدر دوری من براش سخته.بابام اولین مرد زندگی من بودپس رفتار وکردار او الگوی اولیه یک مرد از نگاه من بودپدرم نقش مهمی در شکل دهی باورها واعتقادات من داشت واز نظر من یک دختر همیشه به یک رفیق شفیق ویار مهربان مثل پدر نیازمند هست جوری که پدرم در تمام خاطره ها وآرزوهای من نقش داشت..به هر حال شرط پدرم برای من هم یک شرط بود وهم یک خواسته...

استرس  واضطراب درروزهای آخر ونزدیک به کنکور در من بیشتر وبیشتر میشد تااینکه روز سرنوشت  ساز زندگی من فرا رسید..

در اتاقم رو باز کردم واز اتاق بیرون اومدم به سمت حیاط رفتم چند ثانیه ای به حیاط خیره شدم،نگاهم رو از حیاط گرفتم وبه پنجره اتاقی خیره شدم که چندین ماه خودم رودرش حبس کرده بودم  وامروز این اتاق شاهد تلاشها وزحمت های چند ماهه من بود .نفسم بند اومده بود انگار دستی گلومو میفشرد احساس خفگی میکردم از حیاط بیرون اومدم وبه سمت حمام رفتم حس میکردم تمام تنم داغ شده وتنها خنکی آب سرد میتونه حالمو جا بیاره 

از رختکن حمام حولمو برداشتم ووارد حموم شدم اول از همه آب سرد رو باز کردم که باعث شد نفسم برای چند لحظه بند بیاداما زیاد طول نکشید که عادت کردم  به حرکت قطره های خنک آب روی تنم که هر قطره اون انگار تمام گرمای وجودم رو میگرفت اینقدر زیر آب موندم که برای لحظه ای همه چیز از خاطرم فراموش شد و آروم شدم.کمکم آب گرم رو باز کردم وسریع خودم روشستم وبا حوله پوش بیرون اومدم وبه سمت اتاقم رفتم.جلوی میز آرایشی نشستم وطبق عادت همیشگی موهام رو سشوار کشیدم چون عجله داشتم وتمام فکر وذکرم این بود که دیر سر جلسه امتحان نرسم سعی کردم تا جایی که ممکنه نم موهام رو بگیرم چون موهام پر وبلند بودو وقت من هم کم .فقط کمی از نم موهام رو گرفتم  وبا کش مو موهامو جمع کردم وبالای سرم بستم.

جلوی کمد لباسام وایسادم احتیاجی نبود که تصمیم بگیرم چه لباسی رو بپوشم یا کدوم مانتو رو با وسایل دیگم ست کنم .فقط یک تیپ ساده ورسمی برای حضور سر جلسه امتحان نیاز بود .مانتو شلوار ساده مشکی با یک مقنعه مشکی رنگ رو از توی کمدم برداشتم وجلوی آینه وایسادم ولباسهامو تنم کردم.بعد مقنعه سیاهمو برداشتم انگار که سالها بود با اتو قهر کرده بود.از قیافه مقنعم خندم گرفت خودمو تصور کردم که با این مقنعه چروک وبا اون قیافه زرد ورنگ پریدم چقدر خنده دار میشم ،توی افکار مسخره خودم غرق بودم که با احساس دستی توی موهام  سرم رو برگردوندم ونگام به چشمای مهربون ونگران مادرم افتاد ناخداگاه یه لبخند کمرنگ روی لبام نقش بست..

من--سلام مامان .صبح به خیر

مامان--سلام بارانم(ه مامانم همیشه منو اینجوری صدا میزد ). باران...بله اسم من باران هست.باران دختری باگیسوان بلندوچشمانی به سیاهی ظلمت شب دختری که تازگی پا به ۱۹ سالگی گذاشته وسرشار از شور وشوق جوانی وشیطنت های بچه گانه هست..

مادرم لبخند مصنوعی زد انگار که میدونست توی دل دختر کوچولوش چی میگذره واز حال خرابش خبر داشت.

مامان.--خیلی خوب حالا پاشو لباسات رو بپوش آماده شو وبیا صبحانه بخور که بدون صبحانه نمیذارم پاتو از خونه بیرون بذاری آخه ضعف میکنی دختر ...زود بیا

من---باشه مامان شما برو منم الان میام.

با انکه از شنیدن کلمه صبحانه حالم به هم میخوردولی به خاطر مامانم رفتم سر میز صبحانه.یکی دوتا لقمه نون وپنیر رو به زور چای شیرین خوردم لقمه سوم دست مامانم بود که گفتم تو رو خدا مامان دیگه نمیخوام یعنی اصلا نمیتونم.

مامان---اصرار نمیکنم ولی یه لقمه باخودت ببر تا سر جلسه ضعف نکنی.

من---باشه .مامان گلم که همیشه نگران دختر کوچولوت هستی.

بایه بوس آبدار از مامان خداحافظی کردم.که صدای بابام روشنیدم.....

.

 

بابا--آماده ای باران خانوم.داره دیر میشه ،زود باش خانم مهندس.با گفتن جمله خانم مهندس پدرم قند توی دلم آب شد وپیش خودم فکر کردم یعنی میشه ی روز  منو خانم مهندس صدا کنن.باز غرق در افکار پریشون خودم شده بودم که یهو مامانم رو دیدم که با یک کتاب قرآن در دستش به سمت من میاد جلو اوند وگفت بدون بوسیدن قرآن نرو اول قرآن روبوس کن واز زیرش رد شو .ایشالا که خدا کمکت میکنه توکلت به خداباشه دخترم وشروع کرد به زیر لب خوندن دعاهایی که فقط صدای زمزمشونو میشنیدم..کیفم رو توی دستم مشت کردم ،کفشهای کتانی سفیدم رنگمو پوشیدم وبا یه بوس کوچولو از مامان خدا حافظی کردموسوار ماشین شدم.توی مسیر زیاد با بابا حرف نمیزدیم یعنی اصلا حرفی برای گفتن نداشتم.جلوی آموزشگاه وایستاد سریع پیاده شدم وبا ی خداحافظی سریع از بابا به سمت سالن امتحانات رفتم.در سالن باز شد داخل شدم.سالن پربود از دخترهای هم سن وسال خودم شایدم یکی دو سال بزرگتر که هم مرتب سر جاهاشون نشسته بودن.خیره به جمعیتی شده بودم که هر کدوم ازاونها هم مثل من سرنوشتشون با این آزمون رقم میخورد...یهو صدایی شنیدم.خانوم.....خانوم....

خانمی جدی با مقنعه وچادر مشکی که تعداد زیادی کارت در دستش بود ،،خیلی زود متوجه شدم که باید یکی از مراقب های جلسه باشه..

خانم مراقب---خانوم...

من ---بله

خانوم مراقب ---اسمت چیه دخترجون

من----باران 

مراقب---باران چی 

من ---رحیمی ..

وشروع کرد به زیر ورو کردن کارت هایی که توی دستاش بود ویک کارت رو ازبین اون همه کارت  که اسم ومشخصات من رو داشت جداکرد وبهم داد.

خانم مراقب---۱۲۵

من---بله....

خانم مراقب ---۱۲۵....شماره صندلیتو میگم

من----آهان.....بله خانوم

خانوم مراقب---برو سریع سر جات بشین 

من---باشه خانوم.

آب دهنم رو به زور قورت دادم ودنبال صندلی گشتم تاپیداش کنم روی صندلی نشستم وبعداز چند لحظه سکوت عجیبی تمام سالن رو پر کردوبا پخش کردن سوالات اولین آزمون سخت زندگی من آغاز شد.....

 

دستم روسایبون چشمام کرده بودم واز سالن بیرون اومدم فکر میکنم ۲-۳ ساعتی امتحانم طول کشید .اونقدر آفتاب شدید بود کهرچیزی رو جلوی چشمام نمیدیدم .شایدم به خاطر نشستن زیاد روی اون صندلی های چوبی سفت وخسته کننده بودکه حسابی فشارم رو انداخته بود.حسابی گیج ومنگ بودم حتی نمیتونستم حدس بزنم که نتیجه امتحانم چی میشه .به هرحال دیگه مهم نبود یعنی دیگه کاری نمیشد کردجز اینکه منتظر نتایج نهایی کنکور میشدم.

با اون حالت گیج ومنگ خودمو به یکی از صندلی های توی حیاط که سایه یه درخت تنومند کاج حسابی اونو خنک کرده بود رسوندموبی اختیار روی صندلی ولو شدم که صدای آشنایی به گوشم رسید...

---وای خدای من امروز این کنکور هم تموم شد باورم نمیشه که دیگه راحت شدیم.

سرمو برگردوندم که ببینم این صوای آشنا کیه .....زهره بود دوست وهمسایه قدیمی که از دوران راهنمایی باهم در یک مدرسه درس میخوندیم و یکی از بهترین دوستان صمیمیم بود..ی دوست ورفیق صمیمی که همه جوره پایه هم بودیم..

بالبخندی عمیق نگاش کردم وابروهامو براش بالا انداختم ...

من---کجا راحت شدیم وقتی بریم دانشگاه تازه اول بدبختیمونه،درسا هم سختتر میشن .هی باید درس بخونیم واز کلاس جا نمونیم خانم زرنگ و الا جلوی همه ضایع میشیم....

وبابی خیالی به سمت دیگه نگاه کردم..

زهره---برو بابا فعلا که کنکور تموم شده ومیتونیم ی نفس راحت بگشیم.حالا کو تا درس ودانشگاه.

بعد با پیشنهاد عالی وبه جای زهره که همیشه خوب میدونست چی و چه کاری رو کی باید انجام بده روبه رو شدم که قرار شد با هم دوتایی به ی کافه بریم ویه بستنی جانانه وبه قول خودش بعد کنکوری برنیم..

توی راه به حرفای زهره گوش میکردم که همش از بی خیالی نتایج کنکور حرف میزد انگار زیاد براش مهم نبود که قبول شه یانه ..البته شایدم حق داشت چون به چیز مهمتر وبه قول خودش جذاب تری فکر میکرد.آخه قرار بود بعد ازتموم شدن امتحانات کنکور با پسر عموش نامزد کنه ..

توی راه همش از عشق وعاشقی ودوست داشتن وعلاقه ای که به پسر عموش داشت حرف میزد اونقدر با آب وتاب تعریف میکرد که یهو از طرز صحبت هاش بی اختیار زدم زیر خنده ...

زهره ---هووی چرا میخندی ..خنده دار مگه .....

باز از چهره جدی ووارفته زهره خندم گرفت وقتی که توی لباس عروسی تصورش کردم ودوباره بی اختیار زدم زیره خنده...

زهره---چیه....چرا میخندی خوب.....هان حتما بهم حسودی میکنی نه....

من----با لبخندی عمیق نگاش کردم وابروهامو براش بالا انداختم..گفتم منو حسودی آخه به چیه تو حسودی کنم ...مثلا به عشقت یا پسر عموت .نمیدونم چرا نمیتونستم جلو خندمو بگیرم شروع کردم به خندیدن زهره.....

زهره----بایه نیشخند نیم نگاهی بهم انداخت وگفت خوب چه کار کنم دست خودم نیست که ....وبای مکث معنا دار.....دوستش دارم .....یع یعنی عاشقشم...تو بایدم بخندی آخه عاشق نشدی که ...اصلا تو دیونه چه میدونی عشق چیه  ... البته نفرینت میکنم ..نفرینت میکنم که ی روز مقل من عاشق بشی ..جوری که خودت پاپیش بذاری و ابراز علاقه کنی اونوقت اونم جوابت نده ضایع شی ودل من خنک شه.....

با حالتی مغرورانه به زهره نگاه کردم و گفتم عمرا ...دیونه شدی من بمیرمم این کارو نمیگنم حتی اگه از حس اون طرف هم مطمعن شم اول اون باید اعتراف کنه دوستم داره......برای ی لحظه به فکر فرورفتم ..آخه مگه میشه دختری به مغروری من  ی روز غرورش رو زیر پا بذاره نه اصلا نمیشد آخه غرور من زبان زد کل فامیل و آشنا ها بود نمیدونم این غرور خوب بود یانه ولی هرچی که بود بدجوری در گیرش بودم)

زهره---نه بابا ....خوشم میاد خدای اعتماد به نفسی   نه اینکه حالا خواستگارات پشت در صف کشیدن....

باشنیدن این جمله زهره هردو زدیم زیر خنده..........

 

توی راه برگشت به خونه ناخداگاه یادم به حرفهای زهره افتاد اینکه چقدر عجیبه اگه من روزی به کسی علاقه پیدا کنم .اصلا به تنها چیزی که توی زندگی بهفکر نمیکردم همین بود دوباره توی افکار خودم غرق شده بودم که صدای خداحافظی زهره رو شنیدم که ازمن جدا شدو به سمت خونه خودشون رفت ..من هم بارسیدن به دم در خونه ازتمام اون افکار بیرون اومدم و به خودم گفتم جز به نتیجه کنکور و دانشگاه هیچ چیز دیگه ای برام مهم نیست وگذشتن از این غول بزرگ (کنکور) ازهمه چی برام مهمتره....

 

چندماه بعد.......

اوسط مردادماه سال ۱۳۸۵.روز اعلام نهایی نتایج کنکور...

پاهام بدجوری داشتن میلرزیدن جوری که دیگه قادر به وایستادن نبودمخودمو به صندلی کنار کافی نت رسوندم کوله پشتیمو توی بغلم گرفتم ونشستم روی صندلی .کافی نت خیای شلوغ بود همه برای خبر دارشدن نتیجه کنکور به کافی نت اومده بودن.چشمامو بسته بودم تا زهره برام خبر بیاره،آخه خودم جرات پرسیدن نتایج رو نداشتم زهره رو فرستادم جلو ..

از دور زهره رو میدیدم که چه طور خودشو داره به زور میرسونه صف اول .به هر کسی که سر راهش میومد یکی دوتا تنه میزد و خودشو میرسوند صف جلوتر.

تو اون حالت اضطراب واسترسی که داشتم وقتی حرکات زهره رو میدیدم خندم میگرفت..

اصلا زهره دیونه ای بود که خدا برای خندوندن من آفریده بود حتی تو بدترین شرایط زندگی.بالاخره هرجوری بود خودش رو به صف اول رسوند رفت تا نتایج رو بهم خبر بده .ده دقیقه یا ربع ساعتی طول کشید ازصندلی بلند شدم هرچی نگاه کردم زهره رو ندیدم مثله اینکه تو اون شلوغی گم شده بود .دوباره روی صندلی نشستم که یهو دستی روی شونم زده شد ....

به به خانوم مهندس ما چه طورن..باشنیدن صدای زهره از صندلی بلند شدم گفتم چیه چی شد تونستی بفهمی....

زهره---خوب احمق جان دارم بهت میگم که خانوم مهندس شدی.

برای چند لحظه صدای زهره رونشنیدم یعنی اصلا صدایی نشنیدم اول فکر کردم داره مسخره بازی در میاره آخه مسخره بازی خوراکش بود .یه کاغذ توی دستش بود که سریع از دستش کشیدم.وبا دیدن اسمم تو قسمت قبولی ها اشک تمام چشمهامو پرکرد طوری که به زور وخیلی تار رشته قبولیم رو میتونستم بخونم ..بله من رشته مهندسی کشاورزی در دانشگاه شهر خودم قبول شده بودم.وقبولی در شهر خودم میتونست برای من حکم ادامه ادامه تحصیل رو داشته باشه...

زهره هم رشته روانشناسی در یکی از شهرستانهای اطراف قبول شده بودزیاد خوشحال نبود یعنی اصلا به قبولی دانشگاه فکر  نمیکرد ،دیونه کلا بی خیال درس وادامه تحصیل شده بود آخه عشق تموم وجودش رو گرفته بود...

از اونجا بود که راه منو زهره از هم جدا شد.البته باهم در ارتباط بودیم و تقریبا هر روز همو میدیدیم ولی با ازدواج کردن زهره ورفتنش از شهر ما ارتبازمون کم رنگ تر شد.اوایل برام دوری  از زهره خیلی سخت بوداحساس تنهایی شدیدی میکردم حسی دلتنگی واینکه عزیزترین دوستم رو گم کردم آخه رابطه بین منو زهره تنها یه دوستی ساده نبود برام حکم آبجیم رو داشت.

ولی وقتی به این فکر میکردم که زهره راه زندگیش رو خودش انتخاب کرده وبه بزرگترین خواستش و عشقی که سالها در انتظارش،کم سختی دوری وناراحتی نکشیده بود،رسیده

د ،براش ازته دل خوشحال میشدم و عمیقا براش آرزوی خوشبختی میکردم....

 

با خوشحالی تمام خودمو به خونه رسوندم تادخبر قبولیم رو به مامانم بدم آخه مامانمم مثل من بی قرار ومنتظر شنیدن نتیجه کنکورم بود.به جلوی در خونه که رسیدم کلیدم رو از تو کیفم بیرون آوردم ودر کوچه رو باز کردم .هیچ صدایی از تو خونه نمیومد انگار کسی خونه نبود .به حال که رسیدم ی کم خورد تو ذوقم انتظار داشتم به استقبالم بیان وبا هیجان ازم بپرسن که چی شد......(ولی هیچ کس خونه نبود)

کولیم رو روی مبل انداختم ورفتم توی آشپزخونه،در یخچال رو باز کردم بطری آب خنک رو برداشتم و چند قلپی آب خوردم آخه از هیجان واسترسی که از صبح بهم وارد شده بود دهنم حسابی خشک شده بود..بطری رو توی یخچال گذاشتم.طبق عادت همیشه یکی دو دقیقه در یخچال رو باز نگه داشتم وبدون اینکه بدونم چی میخوام توی یخچال رو نگاه کردم  وبعد دوباره در یخچال رو بستم.(این عادت از بچگی باهام بود وهنوز نتونسته بودم ترکش کنم)خلاصه به اتاقم رفتم و روی تختم ولو شدم ودوباره غرق در افکار بی سروته و پیچیده خودم شدم آخه وقتی به فکر فرو میرفتم ذهنم ی جا بند نبود که همه جا سرک میکشید...از خونه وخبر قبولی دادن به مامان وبابا گرفته تا ثبت ونام کلاس دانشگاه ،دوستام ،خرید وسایلو ،اون وسطا ی دفعه زهره و ..زندگی متاهلیشو.و خلاصه.....حسابی غرق در افکار بی پایان خودم بودم که صدای در کوچه روشنیدم .سریع ازتختم بلند شودمو رفتم توی حال .مامانم بود که از خرید برگشته بود ..بدون مقدمه چینی وسلام  رفتم سر اصل مطلب...

من---قبول شدم مامان

مامانم همینجور که پلاستیک های خرید دستش بود هاج واج منو نگاه کرد،پلاستیک هارو روی زمین گذاشت .

مامان---راست میگی دختر

من----آره به خدا مامان جون قبول شدم حالا بگو کجا...

با گفتن این جمله مامانم ی کم مکث کرد

مامان---کجا ..کجا قبول شدی

من----همین جا مامان .دانشگاه خودمون

اینجا بود که خنده واقعی وشیرین وپراز حرف های نگفته مامانم رو دیدم که روی اون چهره مهربونش نقش بست.با کلی ذوق و خوشحالی به سمتم اومد و منو بغل کردو حسابی من بوسید .از اینکه مامانم رو ازنقدر خوشحال وهیجان زده میدیدم احساس خوبی داشتم.

من---مامان جون بهت قول میدم فقط به درس خوندن فکر کنم و همونی باشم که شما میخواین .مامان--من جز موفقیت وخوشبختی تو چیز دیگه ای نمیخوام دختر.

با گفتن این جمله مامان محکمتر تو بغلش گرفتم وحس آرامشی که غیر قابله وصفه....

 

فصل دوم.........

پاییز سال ۱۳۸۵.

پابیز عروس تمام فصل های من ،پاییز رادوست دارم نه به خاطر زاد روز تولدم ،حس وحالی که درپاییز هست من را به شوق می آوردآرامشی که در پاییز هست را دوست دارم

دوباره پاییز اما نه فصل خزان زرد،نه فصل اندوه فصل زیبای سادگی وموسم شدید دلدادگی....

با شور وهیجانی که تا به امروز مثال اون لحظه رو در زندگیم نداشتم از خواب بیدار شدمودستم رو بردم سمت گوشیم ...گوشی ساده ای که به تازگی خریده بودم وکلی از داشتنش خوشحال بود ی جورایی کادو قبولی دانشگام بود..

گوشیمو نگاه کردم ساعت۵ صبح رو نشون میداد،هنوز وقت برای خوابیدن داشتم ولی مگه خوابم میبرد.ترجیح دادم از تختم بلند شم ودوباره وسایلمو که از شب قبل آماده کرده بودم رو چک کنم .حس وحال بچه هایی رو داشتم که شور وشوق روز اول مدرسه ودبستان رو دارن.تمام وسایلهام بوی نو میدادن.همیشه از بوی نو وسایل تحریر وکیف وکفش و...لذت میبرم یکم مثله بچه ها با وسایلام ور رفتم.

بلند شدم واز اتاقم بیرون رفتم هنوز همه خواب بودن .رفتم توی حیاط.هوا تاریک وروشن بود وهنوز خورشید کاملا بیرون نیومده بود.اوایل مهر ماه بود وکمکم هوا روبه سردی میرفت طوری که نسیم سرد پاییزی تموم حیاط رو در بر گرفته بود.

شیر آب حیاط رو باز کردم

صورتم رو آب زدم تمام بدنم مور مور شد،حسابی سردم شد خیلی سریع دویدم توی خونه میخواستم وارد اتاقم شم که صدای تلق وتلوق استکان وقوری رو شنیدم که از توی آشپز پزخونه میوم

مامانم از خواب بیدارشده بود وطبق عادت هرروز  اولین جایی که سر میزد به آشپز خونه بودسماورر رو روشن میکرد ومشغول آمادا کردن صبحانه میشد.

نظرم عوض شدو وارد آشپزخونه شدم.

من---سلام مامان جونم صبحت به خیر

مامان---سلام دختر صبح تو هم به خیر میبینم که سحرخیز شدی

من--مامان خیلی هیجان دارم.امروز اولین روزی که میخوام برم دانشگاه(اینقدر این جمله رو باشور وهیجان گفتم که....)دیدم مامانم داره به سمتم میاد منو محکم بغل کرد وبوسید

مامان---قربون دختر خوشکلم برم که میخواد خانم مهندس شه.

ایشالا  که موفق باشی مادر.سعی کن خوب درسات رو بخونی .که با درس خوندن وموفقیتات منو بابات روخوشحال کنی.ما که آرزویی جز موفقیت وخوشبختی شما نداریم مادر.

مامانم رو محکم توی بغلم فشردم وگفتم قول میدم مامانجونم.تمام سعیم رو میکنم که شما وبابارو خوشحال کنم عاشقتونم.....

با گفتن کلمه عاشقتونم سریع دویدم وبه اتاقم رفتم...

روی صندلی روبه روی میز آرایشی نشستم برسمو برداشتم تا موهام رو شونه کنم از قیافه خودم توی آینه خندم گرفت ...موهام که بلنده وکمی فر وحالت دار نصفش تو کش مو رو سرم بود ونصفه دیگش به طور وحشتناکی بهم ریخته بود..موهام رو صاف کردم وشروع به بافتنشون کردم که از زیر مقنعه شلخته به نظر نرسه..حالا باید ی کم به سرو وضعه صورتم میرسیدمزیاد اهله آرایش نبودم ولی از اینکه خیلی ساده هم بیرون برم خوشم نمیومد...با یه کم پنککو ریمل وی کم رژ صورتی کم رنگ سرو ته آرایشمو به هم رسوندم آخه خاصیت چهرم جوری بود که نیاز زیادی به آرایش نداشت یعنی اصلا آرایش زیاد بهم نمیومد..تازه الان که دیگه می خواستم برم دانشگاه پس همین که  ی خورده قیافم از حالت بی روح بودن بیرون میومد کافی بود..

به سمت کمدم رفتم مانتو شلوار خاکستری رنگی که به تازگی خریده بودم برداشتم از چندروز قبل اتو کشیده سر چوب لباسی آویز کرده بودم تا چروک نشه نمیخواستم روز اول دانشگاه با سرو وضع نا مناسب وشلخته حاضر شم..

خلاصه بعداز آماده شدن وخوردن صبحانه.و طبق معمول گذشتن از زیر قرآنی که دست مامانم بود از خونه بیرون اومدم تا روز مو شروع کنم..

سر خیابونمون که رسیدم دستمو واسه اولین تاکسی بلند کردم وآدرسی که میخواستم برم رو بهش دادم از شانس خوبم تاکسی جلوی پام وایستاد.آخه مقداری از راه رو باید با تاکسی میرفتم تا به ایستگاه سرویس ها برسم ..جایگاهی که برای دانشجو ها در نظر گرفته بودن  تا به وسیله اتوبوسها دانشجوها رو به دانشگاه برسونن آخه دانشگاه ما از شهر فاصله داشت یعنی دربیرون از شهر واقع شده بود بنابر این مسافتی رو باید طی میکردیم تا به ورودی دانشگاه برسیم....

وارد ایستگاه شدم حس غریبی داشتم نمیدونم هیجان بود یا استرس ولی هرچی که بود ضربان قلبم رو بالا برده بود.جمعیت نسبتا کمی در اون محل جمع شده بودن چند نفری دختر وپسر که به راحتی میشد اونارو شمرد.

روی صندلی نشستم و کیفم رو محکم توی بغلمگرفته بودم ومیفشردم .دو سه تا دختر خانم کنار دستم نشسته بودن و باهم گرم صحبت بودن مثله اینکه همدیگرو از قبل میشناختن.خیلی دوست داشتم من هم ی نفر روپیدا کنم که از اون تنهایی بیرون بیام وحداقل بدونم کجا باید برمو چه کار کنم..

طولی نکشید که صدای نازک با لهجه ای غریب به گوشم خورد که شما هم سال اولی هستید؟؟

سرم رو برگردوندم پشت سرم دختر خانمی نشسته بودکه چهره جذاب وبانمکی داشت ،پوستی سبزه با چشم وابروی مشکی وقدی نسبتا بلندبا لهجه ای که بیشتر به جنوبی ها شبیه بود

من---بله سال اول هستم

دختر خانم خنده ای زیر لب کرد و گفت پس ترم بوقی

با تعجب بهش نگاه کردم ،چی......ترم چیم؟.....

دخترصدای خندش بلند تر شد وبا همون لهجه شیرین گفت ،ترم بوق عزیزم ،یعنی به قول خودت همون ترم اول.راستش توی دانشگاه به سال اولی ها میگن ترم بوقی ..یعنی تازه میخوان شروع کنن.ودوباره با صدای بلند شروع به خندیدن کرد..

با خنده جذاب ودلنشین دختر منم خندم گرفت .شایدم خندم به خاطر این بود که دوست داشتم باهاش ارتباط برقرار کنم.به هر حال بهتر از تنهایی نشستن روی اون صندلی ها بود

برای اینکه رابطم رو باهاش صمیمی کنم نگاهش کردمو گفتم شما چی ؟؟شماهم ترم بوقی؟

دختر خانم----نه عزیزم من دیگه خداروشکر ترم آخرم.همین ترم که درسام رو امتحان بدم بر میگردم شهر خودمون.

من---شما باید اهل جنوب باشین درسته؟

دختر----بله من اهل خوزستان هستم ..خرمشهر

درست حدس زده بودم .آخه قیافش داد میزد که دختر جنوبیه..با اون حس وحال ولهجه ای که داشت حدس زدنش کار زیاد سختی نبود.

راستش دختر ی نبودم که دیر ارتباط برقرار کنم البته این فقط در مورد هم جنس های خودم بود با جنس مخالف زیاد راحت نبودم ودیر ارتباط برقرار میکردم.

ددر همون چند دقیقه باهم آشنا شدیم ..خیلی زود اسمش رو پرسیدم..

من ---میشه اسمتون رو بدونم

دختر --نهال 

من---نهال ؟چه اسم قشنگی 

این اسم رو تا به اون روز نشنیده بودم به نظرم خیلی اسم جالب و شیکی اومد .

نهال --اسم تو چیه 

من---باران

وبعد شروع کردیم از هم پرسیدن که اهل کجایی و چه رشته ای در میخونیو از این جور حرفا..

بیست دقیقه ای طول کشید جمعیت هم کم کم زیاد شده بودو اندازه ای بود که صندلی های یک اتوبوس رو کاملا پرکنه.

بالاخره سرویس دانشگاه از راه رسید یهو دیدم نهال دستم رو محکم کشید پاشو پاشو اگه دیر بجنبی صندلی گیرت نمیاد..

سریع از جام بلند شدم وبی اختیار دنبال نهال دویدم سمت سرویس

جمعت هم همگی به سمت اتوبوس هجوم آوردن.تو اون شلوغی نهال رو گم کردم نمیدونم چه جوری غیب شد.

خودمو به سمت در اتوبوس رسوندم  وسوار شدم که دیدم نهال زودتر ازمن سوار شده وروی صندلی دونفره نشسته صدام زد برای من هم جا گرفته بود

نهال---بیا ..بیا اینجا

رفتم پیشش نشستم 

نهال ---اینجوری باید سریع باشی وگرنه جا گیرت نمیاد این اولین درسه دانشگاهه  که از همه چی مهمتره حتی درس خوندن وشرع کرد به خندیدن...

در طول مسیر دانشگاه با هم کلی  صحبت کردیم جوری که اصلا متوجه نشدیم کی به ورودی دانشگاه رسیدیم.بعداز اینکه سرویس در دانشکده ادبیات توقف کرد نهال ازمن خدا حافظی کرد واز سرویس پیاده شد اون به سمت دانشکده ادبیات باید میرفت ومن به سمت دانشکده کشاورزی..ازش خداحافظی کردم  گفت احتمالا باز همدیگرو میبینیم وبه سمت دانشگاه خودش رفت ...

با جدا شدن از نهال باز تنها شدم هرچند که ازدوستیمون چند ساعتی بیشتر نمیگذشت ولی خونگرمی وصمیمیت نهال باعث شده بود این احساس رو بهش پیدا کنم که انگار مدت زیادی هست که میشناسمش وباهاش دوستم .

اتوبوس دانشگاه بعداز چند دقیقه توقف در دانشکده ادبیات دوباره شروع به حرکت بهدیمت دانشکده کشاورزی کرد.دانشگاهی که ۴سال باید در آنجا درس میخواندم احساس خوبی داشتم رشته ای که قبول شده بودم رو دوست داشتم وهمین علاقه باعث شده بود کمی استرسم نسبت  به کلاس ودرس کمتر بشه.

طبق برنامه کلاسی که زمان شروع ثبت نام بهم داد بودن اون روز ساعت ۸ تا ۹ونیم  درس گیاهشناسی پایه با استاد ی به نام آقای رضایی داشتم.

سرویس در پارکینگ دانشگاه کشاورزی توقف کرد وکم کم دانشجوها از سرویس پیاده شدن من هم که در ردیف آخر روی صندلی نشسته بودم خودم رو آماده کردم تا پیاده شم واز درب عقب اتوبوس پیاده شدم وبرای اولین بار در محوطه دانشگاه کشاورزی قدم گذاشتم وزیر لب شروع کردم به خوندن آیت الکرسی .

همیشه طبق عادت از مادربزرگم یاد گرفته بودم که میگفت جاهایی که برای اولین بار میخوای بری وکاری رو شروع کنی برای اینکه استرست کمتر بشه وبا ااعتماد به نفس وارد بشی زیر لب آیت الکرسی رو بخون تا قلبت آروم بگیره و آرامش پیدا کنی.....

ورودی دانشگاه که رسیدم سرم رو بالا کردم وبه ساختمان دانشگاه نگاه کردم ساختمان سه طبقه نسبتا بزرگی که از دور شکل یک چند ضلعی به نظر میرسید .

اولین چیزی که توجه من رو به خودش جلب کرد پارچه نوشته ای بود که روی دیوار ورودی سالن نصب شده بود وبا مضمون جالبی سال تحصیلی جدید رو به دانشجو یان تبریک گفته بود .

فضای سبز دانشگاه واقعا زیبا بود هر طرف که نگاه میکردم باغچه ای پر از گل ودرختان بید مجنون ودرختچه های کوچک توت را میتوانستم ببینم.واز دور باغ بسیار زیبایی نظرم رو به خودش جلب کرد که بعدا فهمیدم باغ گیاهان دارویی است.خلاصه که فضای سبز دانشگاه واقعا به اسمش شبیه بود .همان طور که از منظره وفضای سبز دانشگاه لذت میبردم نگاهم به عده ای دختر وپسر جوان که تعدادشان هم کم نبود افتاد که داشتند وارد دانشگاه میشدن بعضی با شیطنت وبعضی بسیار متین وآراسته.

انگار همه جور تیپ و شخصیتی رو میتونستم دربین افراد ببینم.لحظه ای به این فکر فرو رفتم که من و این همه آدمهایی که ممکن است از هر جا وهر نقطه ای از این کشور پهناور وارد این دانشگاه شده ایم آیا وقت خود را تلف کرده ایم ...از دخترانی که برای پیدا کردن اسب سفید رویاهایشان به دانشگاه آمده اند وپسرانی که برای فرار از سربازی وبه تعویق انداختن چند سالی از خدمت سربازیشان،،یا اینکه نه برای هدف بزرگتری در زندگی به این سمت کشیده شده ایم..

ولی این دانشگاه مشخصه دیگری هم برای جذب دانشجویان داشت احساس کردم که فضای سبز دانشگاه ومحیط آنجا بهترین انگیزه برای جذب شدن وماندن در آن دانشگاه است..

به ساعتم نگاه کردم هنوز نیم ساعت تا شروع اولین کلاسم زمان بود .دوست داشتم ازاین فرصت استفاده کنم وجاهای دیگر دانشگاه را ببینم وبا آنها آشنا بشم.به هر حال بهتر از تنهایی نشستن بر روی صندلی وانتظار کشیدن برای شروع کلاس بود.

در قسمت انتهایی دانشگاه بوفه نسبتا بزرگی قرار داشت نا خدا گاه نظرم بهش جلب شدوبه سمت بوفه رفتم نزدیک به بوفه که شدم چند نفری روی صندلی کنار بوفه نشسته بودن ومشغول خوردن چای گرم وکیک بودن.که خداییش تو اون صبح زود وهوای نسبتا سرد پاییزی واقعا میچسبید..

بوفه دانشگاه پر بود از انواع واقسام ساندویچ های گرم و سرد،نوشابه،بستنی،قهوه،وهرچیزی که دلتان بخواهد پیدا میشد واگر یک جیب پرپول بود هیچ نیرویی قادر نبود دانشجورو از کنار آن دور کنه وبه سر کلاس بنشونه...

دوست داشتم خودم رو به یک چای داغ دعوت کنم.وارد بوفه شدم ،بوفه پربود از دانشجویان پسر که با شیطنت ها وشوخی های پسرانه وسروصدای بلندی که کل فضای بوفه پیچیده بود..

به محض وارد شدنم کمی از اون سر وصداها وشلوغی ها خوابید.احساس خوبی نداشتم حس میکردم تمام چشم ها به سمت من خیره شده وپچ پچ های زیر لبی که به گوشم میرسید سنگینی نگاهشون رو حس میکردم..

خواستم برگردم واز بوفه بیرون بیام ولی پیش خودم فکر کردم که اینجوری جلوه خوبی نداره وزیاد جالب نیست پس موندم وبه فروشنده نگاه کردم وگفتم ببخشید آقا میشه ی چای داغ به من بدید؟

فروشنده پسر جوانی بود که پشت گیشه ایستاده بود وبا احترام جواب داد بله....بله خانوم چند لحظه صبر کنید ....

چند دقیقه ای صبر کردم خودم رو سرگرم نگاه کردن از پنجره به بیرون محوطه دانشگاه کردم تا جو سنگین اونجا رو کمتر حس کنم بعداز چند لحظه صدای فروشنده رو شنیدم که گفت بفرمایید خانوم چایتون آمادست..

دستم رو به سمت کیفم بردم وکیف پولیم رو بیرون آوردم ..که یک دفعه صدای غریبی به گوشم رسید که گفت اجازه بدید که من حساب کنم.

سرم رو برگردوندم چند تا پسر که همگی هم سن وسال هم بودن وشیطنت از سر وروشون میباریددور یک میز نشسته بودن یکی از پسرها ایستاده بود پسری قدبلند با موهای لخت ونسبتا بلندی که نیمی از صورتش رو پوشونده بود با دست موهاشو از صورتش کنارزد وجلوتر ا ومد وبه من نزدیک شدو گفت اجازه بدین من حساب میکنم مهمون من باشید

سرم رو پاین انداختم وبا احترام بهش گفتم ممنون..پول رو از توی کیفم بیرون اوردم ..

دوباره صدای پسر رو شنیدم که گفت تعارف میکنید اجازه میدادید حساب میکردم

بهش نگاه کردم توی دلم گفتم این از اون جور پسرایی هست که به محض اینکه ی دختر میبینه میخواد ی جورایی خودنمایی کنه وجلب توجه.  ..

اصلا ازاین مدل پسرا خوشم نمیومد اگه بیرون از دانشگاه بودم شاید یه جور دیگه باهاش برخورد میکردم ولی احساس کردم محیط دانشگاه فرق میکنه ومن باید ۴سال توی این محیط بمونم ودرس بخونم پس باید رفتارم هم متفاوت تر از بیرون باشه.به پسره نگاه کردم وگفتم خیلی ممنون از لطفتون آقاولی نیازی نیست.وپول رو به فروشنده دادم وخیلی سریع از بوفه بیرون رفتم .با بیرون رفتنم از بوفه دوباره همهمه وشلوغی به پا شد همون جور که چایی دستم بودبه سمت یک صندلی خالی کنار باغچه رفتم وروی صندلی نشستم...

چند دقیقه ای  گذشت به ساعتم نگاه کردم کم کم وقت این رسیده بود که در اولین کلاس درس حاضر شم به سمت سالن آمدم وبه تابلویی که در کنار در ورودی سالن نصب شده بود نگاه کردم چند نفری دانشجو پای تابلو جمع شده بودن تا شماره کلاسهاشون رو پیدا کنن.

با توجه به درس گیاه شناسی واستاد مربوطه آقای رضایی کلاس شماره ۱ رو پیدا کردم که درست روبه روی تابلو بود. اولین کلاسی بود که به راحتی از وردی سالن میشد اون رو دید.وارد کلاس که شدم چند نفری روی صندلی نشسته بودند که تعدادشان زیاد نبود بدون اینکه به بقیه نگاه کنم وارد شدم وروی صندلی در ردیف جلو نشستم.پیش خودم فکر کردم که بااین تعداد کم مطمعنا کلاس تشکیل نمیشه در همین لحظه دختر خانمی که پشت سرمن نشسته بود به پشت شونه هام زد برگشتم به پشت سرم نگاه کردم در نگاه اول تنها چیزی که میشد توی چهره اون دختر دید نگرانی واضطراب بود با صدای لرزون ازم پرسید به نظرتون کلاس تشکیل میشه؟؟

بهش نگاه کردم وگفتم من هم داشتم به همین فکر میکردم بااین تعداد کم بعید میدونم استاد بیاد وکلاس تشکیل بشه...

بدون هیچ معطلی دختر خانم گفت ببخشید میشه بیای پیش من بشینی؟من اسمم مریمه....

از این رک بودنش خوشم اومد مثل دختر بچه هایی میموند که توی دوران کودکی خیلی راحت وبدون مقدمه چینی و با اون احساس لطیف کودکانه به دنبال دوست وهم بازی میگردن.....

بلند شدم ودر کنار صندلی مریم نشستم خیلی خونگرم وصمیمی بود منم خودم رو معرفی کردم 

مریم دختری قدبلند وچهارشونه باچهره ای سبزه وچشمانی درشت بود که در همون چند دقیقه ای که باهاش آشنا شدم خیلی راحت فهمیدم که چهره وظاهر مریم اصلا شبیه به خصوصیات رفتاریش نیست برخلاف چهره جدی و یه کم به قول معروف خشن مریم شخصیتی کاملا ضعیف وشکننده داشت واعتماد به نفس نسبتا پایین ،که به راحتی میشد حس کرد.

مریم اهل شیراز بود وهمون جوری که حدس زده بودم سال اول دانشگاه وهم رشته وهم کلاسی

من .وقرار بود چند سال باهم در یک رشته ودر یک کلاس باهم باشیم ودر کنار هم درس بخونیم..

خیلی زود با مریم صمیمی شدم حرف که برای گفتن زیاد بود از هر چیز وهر کس حرف زدیم نمیدونم نیم ساعتی بیشتر طول کشید کم کم صدای همهمه وشلوغی در کلاس شروع شدانگار که همه خسته شده بودن.اینجور به نظر میرسید که ممکنه کلاس تشکیل نشه ولغو شه.یکی یکی بچه ها از صندلی هاشون بلند شدن وآماده خارج شدن از کلاس بودن که یک دفعه آقایی با ظاهر آراسته وارد کلاس شد خیلی راحت میشد حدس زد که همون آقای رضایی و استاد مربوطه باشه..

بله استادرضایی با لبخندی بر لب وارد کلاس شدروی صندلی وپشت میزش نشست.بچه ها خیلی سریع سر جاهایشان نشستن  وکلاس دوباره به سکوت خودش برگشت...

بعدازچند لحظه استاد از سر جاش بلند شد وخودش رو معرفی کرد...

---رضایی هستم .سال تحصیلی جدید رو به شما دانشجویان عزیز تبریک میگم امیدوارم که سال تحصیلی خوبی رو در کنار هم شروع کنیم چون من درسهای پایه وتخصصی رو تدریس میکنم پس در طول سال زیاد باهم در ارتباط هستیم.

بعداز چند دقیقه صحبت کردن استاد در مورد رشته ودرسهای مربوط به این رشته استاد ازمون خواست که از ردیف اول شروع به معرفی خودمون کنیم ومشخصات خودمون رو روی یک برگ کاغذ بنویسیم وبهش تحویل بدیم..

استاد کلاس رو باتوجه به تعداد کم بچه ها تعطیل وکلاس رسمی رو ازهفته آینده اعلام کرد....

خلاصه اینکه اولین کلاس درس تنها بامعرفی و وشناخت از استاد به پایان رسید...

دانشکده ادبیات...

 

روز اول ورود من به دانشکده ادبیات بود  اون روز من درس ادبیات فارسی داشتم که یکی از درسهای عمومی محسوب میشد ودرسهای عمومی رشته من در دانشکده ادبیات برگزار میشد.وارد دانشکده ادبیات شدم که هیچ جا رو بلد نبودم مات وسرگردان در راهروی ادبیات میچرخیدم حسابی گیج شده بودم باخودم میگفتم انگار مدرسه خیلی بهتر بود حداقل اونجا یه مدیری معاونی کسی بود که ازش بپرسیم کجا باید بریم.

با کلی پرس وجو متوجه شدم که باید به آموزش دانشکده برم وبا خوندن برد آموزشرمتوجه بشم که کلاسمون کجا تشکیل میشه..کلاس شماره ۱۳اولین کلاس من در دانشکده ادبیات بود .خودم رو به کلاس رسوندم کلاس خالی بود هنوز هیچ کس نیومده بود...من در دوران مدرسه هم همین قدر عجول بودم وهمیشه زودتر از بچه های دیگه وارد مدرسه میشدم...

داخل کلاس نرفتم ودر راهرو روی یک صندلی نشستم ومنتظر شدم تا بقیه هم بیان.

البته غیر ازمن یک پسر جوان وریز نقش  هم پشت در ایستاده بود حدس زدم اونم باید کلاس ادبیات داشته باشه.قیافش شبیه به بچه درس خونها بود با یک کیف دستی مدل دانشگاهی در دستش .

خجالت کشیدم باهاش حرف بزنم وازش بپرسم که شماهم اینجا کلاس داریدیانه؟

آخه تا قبل از این در مدرسه ای درس میخوندیم که دخترها وپسرها از هم جدا بودن وحالا برام خیلی عجیب وهیجان انگیز بود که میخوام با این پسرها که اصلا شناختی از شخصیتشون نداشتم ونمیشناسمشون وهمیشه از اونها دور بودم سر یک کلاس بشینم.دودل بودم که ازش بپرسم یانه ،،که دختر خانمی به ما ملحق شد خوشحال شدم وازش پرسیدم شماهم کلاس ادبیات داریدگفت آره وخیلی زود رفت داخل کلاس.

انگار با خودش هم قهر بودتازه میخواستم اسم استاد رو ازشدبپرسم که اصلا فرصت نداد وخیلی زود رفت سر کلاس وروی صندلیش نشست.

کمی نگذشت که چندنفر دیگه هم به ما ملحق شدن.چند دختر وپسر که هر کدوم یک هم صحبت پیدا کردن.همگی وارد کلاس شدن ومن هم که همین طور تنها  در راهرو ایستاده بودم ترجیح دادم  وارد کلاس شم.کلاس حسابی شلوغ شده بود وهمه گرم صحبت کردن با کنار دستیشون بودند.صبحت هایی که به گوشم میرسید بیشتر در مورد گرفتن خوابگاه و ژتون غذاو ...بود.واژه هایی که برای من غریب بودن وشنیدن این صحبت ها چقدر به من حس بزرگ شدن  میداد.

کف دستم عرق کرده بود کمی استرس داشتم البته بیشتر هیجان بود.ما دخترها در ردیف جلو نشسته بودیم وپسرها ردیف عقب رو پر کرده بودند.کم کم کلاس رسمی شدوسروصدای بچه ها کمتر به گوش میرسید که استاد وارد کلاس شد .

ازورود استاد به کلاس حسابی تعجب کردم و هاج واج موندم .البته نه تنها من بلکه قیافه همه بچه ها شبیه علامت سوال شده بود وکلاس در سکوت عجیبی فرورفته بود .

استاد با عصای سفیدی در دست و عینک سیاهی روی چشمهاش وارد کلاس شدو خیلی عادی روی صندلی وپشت میزش نشست.اصلا فکر نمیکردم که ایتاد نابینا باشه.به نظر استاد سخت گیرو جدی میامد.با نگاه کردن به استاد حس عجیبی پیدا کردم ی حس غریب شبیه ترحم ودلسوزی.اینکه یک استاد نابینا بخواد جلوی این همه دانشجو بایسته وشروع به درس دادن کنه واینکه عکس العمل دانشجوها نسبت به یک استاد نابینا چهرجور میتونه باشه وممکنا خیلی راحت به خاطر نابینا بودنش ازش سواستفاده کنند.

در همین افکار خودم بودم که یهو دختر خانمی رو دیدم که پشت در کلاس ایستاده بود وکمی دیرتر از استاد رسیده بود انگار که از نابینا بودن استاد خبر داشت .خیلی آروم ویواش بدون اینکه از خودش صدایی بیرون بیاره پاورچین پاورچین وارد کلاس شد وخواست روی صندلی  بنشینه که یکدفعه استاد با صدای بلندی گفت خانوم تشریف ببرید بیرون ودیگه بعدازمن وارد کلاس نشید.من روی حضور وغیاب حساس هستم واجازه ورود دانشجوبعد از خودم رو به  کلاس نمیدم

باشنیدن حرفهای استاد چشمهام چهارتا شد دهانم باز موند وخیلی از بچه های دیگه هم مثل من تعجب زده به حرفهای استاد گوش میدادن..اگر اون عینک سیاه رو ی چشمهاش نبود وعصای سفیدی که در دست داشت نبود اصلا باور نمیکردم که استاد نابیناست.

بادیدن این صحنه حسابی از احساس وحس ترحمی که نسبت به استاد قشقایی داشتم از خودم خجالت کشیدم وپشیمون شدم که چرا در مورد استاد اینجور فکری کردم و نمیشه در مورد آدمها زود قضاوت کرد،اینکه داشتن یک نقص دلیل بر محدودیت نمیشه و در واقع محدودیت در ذهن ماست.وچه بسا افراد معلول موفقی هستند که بر محدودیت های جسمی غلبه کردند وبه موفقیت های بسیاری دست پیدا گردند.واستاد هم از این قضیه مستثنی نبوداستاد قشقایی حس ششم خیلی قوی داشت که نقص ندیدن چشمهایش رو پوشانده بود.

استاد سخت گیری به نظر میرسید واز همون روز اول شروع کردبه جزوه گفتن وکتابی که لازم بود رو به ما معرفی کرد که برای هفته بعد تهیه کنیم.بعد از یک وساعت ونیم کلاس تموم شد واستاد از کلاس بیرون رفت..

اون روز من تنها سر کلاس بودم وتنها دوستم مریم نیومده بود شایدم اون روز با من کلاس نداشت نمیدونم...به هرحال از برنامه کلاسی مریم خبر نداشتم که چه روزهایی بامن کلاس داره ولی جاش خیلی خالی بود ودوست داشتم که مریم هم پیشم بود که ازتنهایی بیرون بیام

.صدای دخترهایی که پشت سرم نشسته بودن رو میشنیدم انگار یک گروه ۵ یا ۶ نفره بودن که از طرز صحبت کردناشون معلوم بوداز بچه های خوابگاه هستن شنیدم که از خوابگاه و اتاقهاشون ،ژتون و سلف سرویس حرف میزدن واینقدر باهم صمیمی بودن که انگار خیلی وقته همدیگرو میشناسن..اون لحظه خیلی دوست داشتم من هم عضوی  از گروه اونها بودم نا خواسته به حرفهاشون گوش میکردم که یهو شنیدم یکی از اون دخترها گفت من ظهر ساعت ۲ کلاس شیمی عمومی دارم ناخوداگاه سرم رو برگردوندم وبه پشت سرم نگاه کردم ببینم اون کیه...آخه منم ساعت ۲ کلاس شیمی عمومی داشتم.

بدون معطلی پرسیدم ببخشید شما هم شیمی عمومی دارید؟

دختر خانم---آره عزیزم چه طور مگه

من----هیچی همین جوری پرسیدم  آخه منم ساعت ۲ شیمی دارم دانشکده کشاورزی

اونم بی معطلی جواب داد آره منم کشاورزی کلاس دارم

وبعداز پرسیدن رشته تحصیلیش فهمیدم که اونم یکی از هم کلاسی های خودمه...واز اونجا بود که باب آشنایی من با اون دختر خانم آغاز شد

اسم اون  دختر سمیه بود ..سمیه دختری محجبه با چهره وظاهری ساده وبی آلایش ..

سمیه اهل یکی از شهرستانهای استان فارس بودودر خوابگاه زندگی میکرد ودوستایی که همراش بودن از هم اتاقیاش بودن.

سمیه اونقدر خاکی وصمیمی بود که از همون لحظه اول که من رو دید  دست دوستی ورفاقت بهم داد وازم خواست که بمونم وبا هم به کلاس شیمی بریم من هم که واقعا از تنها بودن در دانشگاه احساس خوبی نداشتم از خدا خواسته قبول کردم...

سمیه دختر شاد وشوخ طبعی بود که از همون اول با شوخی هاش وحرف های بامزه ای که میزد من روشیفته خودش کرد..

نزدیکای ظهر بود بوی غذا فضای دانشگاه رو پر کرده بود به نظرم این یکی از اشکالات دانشگاه بود که سلف سرویس آن در داخل دانشگاه واقع شده بودواز ساعت ۱۱که سرکلاس نشسته بودیم میشد فهمید که ناهار اون روز دانشگاه چی هست چقدر دوست داشتم به سلف سرویس برم وغذا خوردن رو در اونجا تجربه کنم که یک دفعه با پیشنهاد به موقع سمیه روبه رو شدم.سمیه باچند ژتون در دستش من رو به ناهار اون روز دانشگاه دعوت کرد.من وسمیه همراه با هم اتاقیهاش به سمت سالن غذا خوری دانشگاه رفتیم.

سمیه اونقدر بامن صمیمی ورفیق شده بود که خودم هم نمیدونستم این رفاقت چه طور واز کجا شروع شدانگار که سالهاست سمیه من رو میشناخت.

ناهار اون روز دانشگاه چلو خورشت بادمجون بود اولین باری بود ناهار دانشگاه رو میخوردم غذاش چندان تعریفی نداشت قاشق اول که خوردم سینی غذارو کنار گذاشتم وخودم رو مشغول خوردن سالاد کردم .یک دفعه چشمم به سمیه افتاد که با اشتها واشتیاق هوس انگیزی ناهارش رو میخوره با دیدن چهره سمیه خندم گرفت ولی سریع خندم رو قایم کردم که سمیه ناراحت نشه ...طاقت نیاوردم و ازش به شوخی پرسیدم غذاش خیلی خوشمزس نه؟

سمیه جواب داد..نه بابا به پای دیتپخت مامانم که نمیرسه ولی دانسجو گرسنه خوابگاهی که باشی سنگ هم جلوت بذارن میخوری..

با گفتن جمله سمیه نتونستم جلوی خندم رو بگیرم وهردو شروع کردیم به خندیدن

نزدیکای ظهر بودوکم کم صدای اذان از نمازخانه دانشگاه به گوش میرسیدصدایی که کل فضای دانشگاه رو پرکرده بودبا شنیدن صدای اذان سمیه از جاش بلند شد بهم نگاه کرد وگفت بعداز نماز به دانشکده کشاورزی میریم موافقی؟

برای وضو گرفتن با سمیه به سرویس بهداشتی دانشگاه رفتیم وقتی که وارد شدم خودم رو وسط یک سالن آرایشگاه احساس کردم آینه بلند قدی که توی دیوار نصب شده بودوتعدادی  دختر که همگی روبه روی آینه ایستاده بودن ومشغول آرایش ومیکاپ بودند صورت هایی با آرایش غلیظ که اصلا مناسب محیط فرهنگی مثل دانشگاه نبود بی توجه به اونها وضو گرفتیم وبه سمت نماز خونه رفتیم وبعداز خوندن نماز با سمیه حسابی گرم صحبت شدیم

سمیه از خودش حرف میزد از خانواده وزندگیش ..در همون چند لحظه ای که پیش هم بودیم سمیه همه زندگیش رو برای من تعریف کرد از گذشته وزندگی سختی که داشته

مات ومبهوت به حرفهای سمیه گوش میکردم سمیه اونقدر به من اطمینان پیدا کرده بود که همه زندگی گذشته و خانوادش رو برای من تعریف کرد.تعجبم از این بود که چی باعث شده که سمیه اینقدر به من اعتماد پیدا کنه که همه زندگیش رو برام تعریف کنه .

من هم مطقابلا به سمیه اعتماد کردم و از خودم وخانوادم حرف زدم.

گذشته سمیه وزندگی سختی که پشت سر گذاشته بودرو نمیتونستم درک کنم اینکه پشت این چهره شاد وخوشحال این دختر گذشته ای تلخ وسخت پنهان شده متعجبم میکرد..

اما سمیه تمام سختی ها وتلخی های زندگیش رو به پیروزی وشادی ولبخند همیشگی بر لب تبدیل کرده بود واین خصوصیت سمیه بود که در اوج سختی ومشکلات مقاوم وپیروز باشه .از شخصیت قوی ومقتدر سمیه خیلی خوشم اومد واز دوست بودن با همچین دختری احساس خوبی داشتم

روزها میگذشت ومن زندگی رنگارنگ داشگاهیم رو پشت سر میگذاشتم شوق تحصیل در دانشگاه وساختن آینده ای روشن  ولذت بردن از درس خواندن ودوستان صمیمی که پیدا کرده بودم خستگی روزهای سخت وکسل کننده کنکور رو ازتنم بیرون میکرد واز اینکه فرصتی دیگه برای تلاش نفسگیر وآینده ساز پیدا کرده بودم به خودم میبالیدم وبه این فکر میکردم که این پیروزی پایان همه سختیهایم خواهد بود.......

 

زندگی فاصله بین آمدن ورفتن است وبا همین آمدن ورفتنها زندگی سرمشق میشه..روزهای سرد پاییزی پشت سرهم میگذشتند دو یا سه هفته ای از بدو ورودم به دانشگاه میگذشت.پاییز رو میشد کاملا حس کردانگار که خدادستی برسر این فصل کشیده وهنرمندانه ترین نقشی که میتوان تصور کرد بر آن طراحی کرده از ترکیب رنگها گرفته تااون حال وهوای برگریزانش که زیبایی خاص خودشون رو دارن.فضای دانشگاه هم ازاین زیبایی بی نصیب نمانده بود هر کجا که نگاه میکردم انگار پاییز دست نوازشی بر سرشان کشیده باشد با رنگهای زرد ونارنجی وگاهی فرمز وقهوه ای جلوه خاص وزیبایی رو به دانشگاه هدیه کرده بود.تغییرتدریجی دمای هوا رو میشد حس کردکم کم به ماه آبان نزدیک میشدیم ومن هرروز طبق برنامه کلاسی  خیلی منظم ودقیق سر کلاسهای دانشگاه حاضر میشدم .دیگه خبری از ترس واضطراب از درس وکلاسهای دانشگاه نبودانگار همه چی عادی شده بود.

حضور مریم وسمیه که حالا جز بهترین وصمیمی ترین دوستانم شده بودند شور واشتیاق بیشتری به من میدادهر کجا میرفتیم هر ۳ با هم بودیم از کلاس ودرس دانشگاه گرفته تا بیرون از محیط دانشگاه .خلاصه روزهای خوبی رو پشت سر میگذاشتم واز بودن در کنار دوستانم لذت میبردم..

تقریبا از هر درسی دو یا سه جلسه از کلاسها برگذار شده بودومن درتمامی کلاس هاحضور داشتم وتمام جزوه هایی که لازم بود بنویسم رو خط به خط کامل نوشته بودم..

 

اون روز  باز هم کلاس ادبیات فارسی با استاد قشقایی داشتم کتابی که ازقبل توصیه کرده بود رو تهیه کرده بودم وبا خیال راحت سر کلاس حاضر شدم البته این بار سمیه ومریم هم با من بودن که خیلی احساس آرامش میکردم.هر هفته که میگذشت کلاس شلوغتر ازقبل میشد .دیگه دانشگاه وکلاسها به طور کامل رسمی شده بودو با پررنگ شدن حضور دانشجوها تازه میشد حس وحال دانشگاه رو فهمید.کلاس ادبیات اونقدر شلوغ بود که اگه کمی دیرتر میرسیدیم صندلی برای نشستن پیدا نمیشد .سر وصدای عجیبی در کلاس پیچیدهدشده بودانگار همه بچه ها با هم آشنا شده بودن .با ورود ایتاد به کلاس سکوت دوباره به کلاس برگشت.بی مقدمه استاد خواست کتابهارو بازکنیم ودرس رو شروع کرد.

درس اون روز خوندن غزلیات حافظ بود که استاد بی معطلی از ردیف اول خواست که بچه ها هر کدوم قسمتی از شعرها رو بخونن .با دیدن این صحنه نفسم بند اومد دست سمیه رو محکم فشار دادم وگفتم خدا کنه نوبت به ما نرسه آخه آمادگیش رو نداشتم به این فکر میکردم که اگه نت نم از روی کتاب بخونم چقدر زشت میشه وجلو بچه ها خجالت میکشم.خلاصه با هزارتا صلوات ونذر ونیاز اسم من خونده نشد وبعداز تموم شدن کلاس ی نفس راحت کشیدم.به هر حال کلاس باتموم استرسی که داشت تموم شد ومن ومریم وسمیه به دانشکده کشاورزی رفتیم چون کلاس بعدی شیمی عمومی بودودر دانشکده کشاورزی برگذار میشد...به سالن کشاورزی که رسیدم شماره کلاس شیمی رو پیدا کردیم وبه سمت کلاس رفتیم هنوز یک ساعت فرصت داشتیم تا کلاس شروع بشه مریم از من وسمیه خداحافظی کرد وتا شروع کلاس با سرویس دانشگاه به خونه برگشت اما من وسمیه ترجیح دادیم تا شروع کلاس در دانشگاه بمونیم.با سمیه به حیاط دانشگاه رفتیم وروی صندلی روبه روی بوفه دانشگاه نشستیم من وسمیه حرف برای گفتن زیاد داشتیم انگار که حرفهای ما تمامی نداشت گرم صحبت شده بودیم که یک دفعه پسری جوان به سمت ما اومد وروبه روی ما ایستاد...

پسری جوان حدودا ۲۰ یا۲۱ ساله با اندامی نسبتا لاغر و قدی متوسط .خوش لباس ومرتب بود ودر کل ظاهر سنگین ومعقولی داشت.حالت صورتش طوری به نظر میرسید که انگار مضطرب هست یا از چیزی خجالت میکشد.پسر جوان جلوتر اومد وبا صدای بمی که داشت گفت

ببخشید خانم...

من وسمیه که نمیدونستیم اون پسر کیه وبا کدوم یکی از ما کارداره  ازجامون بلند شدیم وچند قدمی جلوتر رفتیم نگاه  اون پس به من بود وخیلی زوداز طرز نگاهش فهمیدم که با من کار داره ولی به روی خودم نیاوردم وترجیح دادم خودش شروع کننده حرفش باشه.

پسر جوان------سلام حالتون خوبه

من وسمیه هردو جواب سلامش رو دادیم

پسر به من نگاه کرد وگفت ببخشید که مزاحمتون شدم .من رضاپور هستم 

من هم با شما کلاس ادبیات عمومی دارم  میخواستم اگه اشکال نداره جزوه ادبیاتتون رو ازتون بگیرم.چون تازه کتاب تهیه کردم وجزوه هایی که استاد گفته رو ننوشتم واسه همین هممزاحمتون شدم که کتابتون رو بگیرم ونکته هایی که استاد گفته رو یاد داشت کنم.

من که اصلا نمیدونستم اون پسر کیه وچه رشته ای هست مردد بودم که کتابم رو بهش بدم یانه واز طرفی هم روم نمیشد که بهش بگم نه کتابم رو نمیدم..

ولی از طرز ظاهر وصحبت کردنش به نظر میرسید که پسر قابل اعتمادی باشه وواقعا جزوه رو لازم داره.

من----آقای رضاپور شما چه رشته ای هستید؟

آقای رضاپور---من رشته کشاورزی -زراعت هستم 

با شنیدن این حرفش کمی خیالم راحت شد که اونم دانشکده کشاورزی هست و بالاخره همدیگرو میبینیم ومیتونم کتابم رو ازش بگیرم.واسه همین کتاب رو بهش دادم.

آقای رضاپور بعداز گرفتن کتاب ازمن تشکر کرد وچند لحظه ای سر جاش ایستاد و کتاب رو ورق زد .نمیدونم اون لحظه لابه لای ورق های کتاب دنبال چی میگشت یا به چی فکر میکرد که یهو صدای رضاپور رو شنیدم که گفت ..خانم مرجان عرفانی

یه لحظه جا خوردم ونمیدونستم با من هست یا با کسی دیگه ....

که دوباره صداشو شنیدم ،،شما خانم عرفانی هستید 

مات ومبوت داشتم بهش نگاه میکردم که گفت آخه اول کتاب اسم شمارو نوشته خانم عرفانی..

تازه فهمیدم که ماجرا از چه قراره وچی داره میگه

کتابی که داشتم کتاب خودم نبود واز یکی از دوستام قرض گرفته بودم.سریع خودم رو جمع وجور کردم وگفتم نه.....من رحیمی هستم

رضاپور----آخه اول کتاب اسم وفامیل دیگه ای نوشته شده

من-----آره ..درست میگید .آخه این کتاب ماله خودم نیست و امانت یکی از دوستانم هست

رضاپور ----آهان ..ببخشید من فکر کردم فامیلی شما عرفانی هست .پس خانم رحیمی من جزوه رو یادداشت میکنم وهفته  دیگه کتاب رو براتون میارم ...از آشناییتون خوشحال شدم   کتاب رو گرفت تشکر کرد ورفت...

 

و ای کاش این داستان ادامه داشت.....

  • داستان نویس

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی